دیروز چشمانت رنگی داشت که درونم را به آتش می زد
دیروز نگاهم در تو ترسی ایجاد می کرد
دیروز لحظه ای دیدنت ، تمام خواسته ام بود
امروز چه راحت از کنار هم می گذریم
عشق بهانه ای بود برای ادامه دادن به این زندگی
بهانه ای کودکانه و شاید ... احمقانه
هنوز حضورت را در چشمهایم احساس می کنم
هنوز حرفهایت در گوشهایم نجوا می کند
هنوز در تنهایی ،احساسی عجیبی به سراغم می آید
ومرا با خود می برد تو را می بینم ،
ودستت را که به آرامی در دست دیگری فرو رفته ،
ولبخندت را - که بر تمام وجودم لرزه می اندازد -
به رایگان به او می دهی
لحظه ای می خواهم بر گردم
و نگاهت کنم و به دوست داشتنهای دروغینت،
به لبخندهای ساختگیت
به صورتت-که درزیر لایه های دروغ مخفیش کرده ای ـ
به تمام آنچه که می توانستی بسازی
وخراب کردی
بخندم،
روزها.....
سالها.....